بخشی از رمان :
نسیم بهاری بوی خوشی به همراه داشت. مالشی در دلم بود كه لذت بخش بود احساس می كردم همه را دوست دارم حتی فكر می كردم انیس خانوم را هم دوست داشتم، و بی اعتنایی آقا ناصر را هم تحمل می كردم، حق می دادم آخه فكر می كرد من هنوز بچه ام كم محلی می كرد، یواش یواش كه بزرگ شوم با من دوست می شود، شبها بعد از شام شب چره را می رویم خانه آنها، منهم زن بگیرم و بساطی جور كنم آنها هم می آیند پیش ما ، زن هایمان مثل خواهر می شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بی قرار انیس خانوم است، زندگی او منتهای آرزویش است، اوستا هم با زنش به جمع ما می پیوندند به به چه می شود؟